کلکسیونر گربههای مرده | سرگذشت تلخ مردی که گربههای مرده را در یخچال نگهداری می کرد
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۷۹۹۴۳۹۲
به گزارش همشهّری آنلاین، خبرنگار همشهری سرنخ سال ۱۳۸۸ سراغ گزارشی عجیب رفته بود. گزارشی از مردی که میخواست گلکسیونر گربه های مرده شود:
بهروز، وقتی روبهروی قاضی مینشیند، سر درد دلش باز میشود. سه سال پیش با عشق ازدواج کرده اما حالا به جایی رسیده که مجبور است بین علاقهاش به حیوانات و زندگی خانوادگی یکی را انتخاب کند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
میگوید: «آقای قاضی، من همسرم را دوست دارم و تا به حال هیچ کار خلافی در زندگیام انجام ندادهام که او را سرافکنده کند؛ نه معتادم و نه بیکار. از خرج خانه چیزی برایش کم نمیگذارم. من فقط به حیوانات علاقه دارم، همین! و او به خاطر همین علاقه تقاضای طلاق داده است».
آشنایی در دامپزشکیسه سال پیش بود که سحر و بهروز در یک مرکز دامپزشکی با هم آشنا شدند. بهانه این آشنایی یکی از دوستان سحر بود که در کلینیک کار میکرد و سحر گاهی برای دیدن او به محل کارش میرفت؛ «چند بار به صورت کاملا تصادفی بهروز را در کلینیک دیده بودم.
بهروز برای کارهای مختلفی به آنجا مراجعه میکرد و از برخورد گرمی که با کارکنان کلینیک داشت، فهمیده بودم که زیاد به آن مرکز رفت و آمد میکند. وقتی دلیل این همه رفت و آمد را از دوستم پرسیدم، گفت که این آقا علاقه زیادی به حیوان خانگی- مخصوصا گربه- دارد و به خاطر همین تعداد زیادی گربه در خانهاش نگه میدارد و هر روز برای رسیدگی به یکی از آنها به کلینیک میآید».
این دیدارهای گاه به گاه ادامه داشت تا اینکه یک بار که سحر و بهروز باز هم اتفاقی به آن مرکز دامپزشکی رفته بودند، بهروز سر صحبت را با دختر جوان باز کرد؛ «یک روز وقتی که دوستم مشغول معاینه گربه بهروز بود، بهروز از من پرسید که من هم حیوان خانگی نگهداری میکنم یا نه. من برایش توضیح دادم که اهل حیوان نگهداشتن نیستم و برای دیدن صمیمیترین دوستم به آنجا میروم. آن روز بهروز از علاقهاش به حیوانات برای من گفت و گفت که چند سالی هم در خارج از کشور زندگی کرده و در آنجا از چندین سگ نگهداری کرده است. بهروز میگفت که در تمام آن سالها آرزو داشته که به عشق گربههای ایرانی به وطنش برگردد».
ازدواجدیدارهای بهروز و سحر در آن مرکز باعث شد که کمکم پای علاقه هم به میان بیاید؛ «بهروز به نظرم مرد ساده و مهربانی میآمد. او در دنیای عجیبی زندگی میکرد که در آن خبری از دغدغههای کسالت آور انسانها نبود. او بیشتر وقتش را با حیوانات مورد علاقهاش میگذراند و این، شخصیت او را در نظر من خاص کرده بود. کم کم به هم علاقه پیدا کردیم و بعد از چند ماه بهروز به خواستگاریام آمد».
وقتی خانوادههای بهروز و سحر با هم آشنا شدند، حسابی از هم خوششان آمد و به این ترتیب ازدواج زوج جوان سر گرفت؛ «زندگی من با بهروز در یک شرایط خوب شروع شد. ما همدیگر را دوست داشتیم و خوشبختانه در زندگیمان هیچ مشکلی وجود نداشت. روزهای اول زندگیمان خیلی خوب و رویایی بود و حتی من کمکم به گربههای شوهرم هم علاقه مند شده بودم و وقتی که او در خانه نبود از آنها مراقبت میکردم و دیگر بهروز مجبور نبود که برای معالجه و درمان گربهها از کارش بزند و به مرکز دامپزشکی برود؛ چون اگر گربهها مریض میشدند، من آنها را پیش دوستم میبردم و درمانشان میکردم».
اما مشکل زندگی سحر و بهروز از وقتی شروع شد که چند تا از گربههای مرد جوان به دلیل کهولت سن و بیماری مردند؛ «همه چیز در زندگی ما خیلی خوب بود تا اینکه یکی از گربههای بهروز مریض شد و جر و بحث بین من و شوهرم بر سر مریضی آن گربه شروع شد. وقتی گربه را برای معاینه پیش دوستم بردم، او به من گفت که باید هرچه زودتر گربه را از خانه خارج کنیم چون مبتلا به بیماری خطرناکی شده که ممکن است به ما هم منتقل شود اما هر قدر سعی میکردم که این موضوع را به شوهرم بقبولانم، به خرجش نمیرفت که نمیرفت! بهروز میگفت که خارج از خانه، جای مناسبی برای نگهداری گربهاش نمیشناسد و میداند که اگر گربه را از خانه بیرون ببریم، میمیرد».
اصرارهای سحر راه به جایی نبرد و گربه درخانه آنها ماند. سحر ادامه میدهد: «وقتی که دیگر نتوانستم بهروز را برای بیرون بردن گربه از خانه راضی کنم، گفتم که یک ماه فرصت داری جای مناسبی برای گربههایت پیدا کنی و تا آن موقع من به خانه مادرم میروم. اگر بعد از یک ماه هنوز گربهها در خانهمان بودند، خودم به خانه میآیم و همه آنها را بیرون میکنم».
مرگ یک گربهسحر به خانه مادرش رفت و بهروز ماند و گربههایش. سحر میگوید: «هر چند شب یکبار بهروز برای دیدن من به خانه مادرم میآمد تا اینکه یک شب با ناراحتی آمد و گفت که گربه مریض مرده! تا آن روز آنقدر او را گرفته و ناراحت ندیده بودم».
اما ناراحتی مرد جوان وقتی بیشتر شد که فهمید بیماری به بقیه گربهها هم منتقل شده است. در این شرایط سحر اصلا حاضر نبود با وجود آن همه گربه مریض به خانه برگردد؛ «گربههای مریض بهروز یکی یکی میمردند و حال روحی شوهر من روز به روز بدتر میشد اما من فکر میکردم که ناراحتیاش مقطعی است و خیلی زود یادش میرود».
بالاخره وقتی همه گربهها مردند، سحر به خانه اش برگشت؛ «وقتی به خانه رفتم، خانه خیلی کثیف بود. بهروز که هنوز برای گربههایش ناراحت بود، اصلا دل و دماغ رسیدگی به خانه را نداشت. من هم تصمیم گرفتم برای تمیز و ضد عفونی کردن خانه کارگر بگیرم اما فردای آن روز، قبل از آمدن کارگر در فریزر خانه با یک صحنه فجیع روبه رو شدم. فریزر خانه ما پر شده بود از گربه مردههایی که شوهرم آنها را توی کیسه گذاشته بود و فریز کرده بود تا به یادگار نگه دارد!».
سحر بلافاصله با مادرشوهرش تماس گرفت و قضیه را با او در میان گذاشت. مادر بهروز هم به سرعت به خانه عروسش رفت و همه گربهها را دور ریخت؛ اتفاقی که آتش اختلاف آنها را شعلهور کرد.
در دادگاهقصه سحر و بهروز که به اینجا میرسد، قاضی رو به زن جوان میکند و میگوید: «حالا که دیگر گربهای در زندگی شما وجود ندارد و این آقا هم به شما و زندگیتان علاقه دارد، پس چرا میخواهید طلاق بگیرید؟».اما سحر میگوید: «من میدانم که این آقا باز هم حیوان میخرد و از این کار دست بردار نیست. من دیگر خسته شدهام که تمام موضوع زندگیمان شده گربه و هیچ دغدغه دیگری نداریم».
سحر حرف آخرش را زده و حالا نوبت بهروز است که تصمیم آخر را اعلام کند اما بهروز برای نگهداری از گربهها پافشاری میکند؛ و این یعنی مهر طلاق.
کد خبر 766629 منبع: همشهری سرنخ برچسبها دادگاه خبر مهم ازدواج - طلاق خانوادهمنبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: دادگاه خبر مهم ازدواج طلاق خانواده سحر و بهروز زندگی ما گربه ها خانه ما
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۹۹۴۳۹۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
زن جوان خطاب به قاضی:اول یک روسری در ماشین همسرم پیدا کردم؛بعدا هم دیدم از مهد کودک یک دختر را بغل کرد و برد/ حالا هم طلاق می خواهم
به گزارش خبرآنلاین چند دقیقهای نگذشته بود که پسری جوان به سمتش آمد و گفت ساناز جان من را ببخش اشتباه کردم باید واقعیت زندگیام را به تو میگفتم هرچند گذشتهها گذشته و اصلاً موردی برای نگرانی وجود ندارد.
روزنامه ایران نوشت: در همین موقع سربازی از ته سالن شماره پروندهای را خواند و گفت طرفین جلسه رسیدگی ساعت ۸ صبح اعلام حضور کنند.
به محض ورود به شعبه زن جوان بیمقدمه گفت: آقای قاضی این مرد مرا فریب داده و با احساس من بازی کرده او قبلاً زن داشته و هنوزهم دوستش دارد اما به من نگفته بود، اگر من این روسری را پیدا نکرده بودم معلوم نبود تا کی میخواست این ماجرا را پنهان نگه دارد.
قاضی با شنیدن این حرفها گفت دخترم کمی آب بخورید و آرام باشید اینطور من متوجه نمیشوم ماجرای زندگی شما چیست آهستهتر برایم از اول تعریف کن!
ساناز کمی که آرام شد، گفت: با آرمین در یک کافه آشنا شدیم. از روز آشنایی تا ازدواج 6 ماه طول کشید. آرمین میگفت کسی را ندارد و تنها به خواستگاریام آمد. به من گفت پدرش فوت کرده و مادرش هم پیش خواهرش خارج از کشور زندگی میکند و اینجا تنها زندگی میکند من ساده هم باور کردم. پدرم با اصرار من راضی به ازدواج شد و ما سر خانه و زندگی خود رفتیم اما همین چند هفته پیش بود که توی ماشینش یک روسری قرمز پیدا کردم خیلی عصبانی و ناراحت بودم با این حال به رویش نیاوردم تا اینکه چند روز قبل یک عروسک دخترانه هم در ماشین پیدا کردم. این بار دیگر به رویش آوردم و گفتم اینها مال کیست اما آرمین با دروغگویی تمام به من گفت ماشین دست دوستش بوده و اینها مال همسر دوستش است، اما من باور نکردم یک روز از روی کنجکاوی او را تعقیب کردم و دیدم دم یک مهدکودک رفت و یک دختربچه را بغل کرد و بعدش هم رفت مقابل خانهای و بعد از پیاده شدن داخل خانه رفت. از تعجب و ناراحتی و عصبانیت داشتم دیوانه میشدم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بروم ببینم موضوع چیست. وقتی زنگ در خانه را زدم همان بچه در را باز کرد و هنوز حرفی نزده بودم که آرمین را پشت سرش دیدم و وقتی دختربچه او را بابا صدا زد از هوش رفتم.
چشم باز کردم در بیمارستان بودم بعد هم به خانه پدرم رفتم و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. این مرد یک دروغگوی بزرگ است او زن و بچه داشته و موضوع به این مهمی را از من مخفی کرده بود. او یک کلاهبردار است معلوم نیست با چند نفر دیگه چنین کاری کرده الان هم من فقط طلاق میخواهم.
قاضی رو به آرمین کرد و گفت: حرفهای همسرت را تأیید میکنی تو واقعاً زن داشتی؟
آرمین نگاهی کرد و گفت: آقای قاضی ماجرا اینطوری نیست. من سه سال قبل از همسر اولم جدا شدم. دخترم با مادرش زندگی میکند من در هفته یک روز او را میبینم اما از شانس بدم همسرم متوجه شد. من اصلاً با همسر سابقم ارتباطی ندارم فقط آن روز رفتم بچه را به مادرش بدهم که اینطوری شد. من کلاهبردار نیستم من ساناز را دوست دارم. میخواستم قبل ازدواج خودم به ساناز واقعیت را بگویم ولی ترسیدم ساناز با من ازدواج نکند. همیشه دنبال یک فرصت مناسب بودم اما خودش زودتر فهمید الان خیلی پشیمانم و میخواهم ساناز یک فرصت دوباره به من بدهد. من مجرم نیستم فقط یک عاشق هستم. آیا هر کسی که طلاق گرفته دیگر حق ازدواج ندارد؟ قبول دارم اشتباه کردم اما جبران میکنم.
آرمین رو به ساناز کرد و گفت: باور کن من آدم بدی نیستم فقط اشتباه کردم و واقعیت را نگفتم الان هم پشیمانم از پنهانکاری که کردم.
ساناز رو به آرمین کرد و گفت: اعتمادی که به تو داشتم از بین رفته و دیگر نمیتوانم به تو اعتماد کنم بهتر است از هم جدا شویم.
قاضی که حرفهای این زوج جوان را شنید، گفت میدانم همسرت اشتباه بزرگی مرتکب شده، اما بهتر است بیشتر راجع به تصمیمت فکر کنی یک ماه به کلاسهای مشاوره بروید اگر نظرت عوض نشد آن وقت حکم طلاق را صادر میکنم.
23302
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1901198